ریتم آهنگ

اتاق، اگر تمام جهان انسان ها محدود به یک اتاق بود...

اتاق، اگر تمام جهان انسان ها محدود به یک اتاق بود...

 اگر تمام جهان انسان ها محدود به یک اتاق بود... آن وقت چه می شد؟ اگر جهان را چهار دیوار و یک سقف برایتان تعریف می کردند، دوست داشتید هرگز از آن اتاق بیرون بروید؟ مانند جنینی که ترجیح می دهد در رحم مادر بماند، به آن اتاق می چسبیدید یا با کنجکاوی پی جهان بیرون از آن بودید؟ ریتم آهنگ در ادامه اتاق را نگاه اما داناهیو بررسی می کند:

«مقدس آن‌چیزی است که احساس می‌کنی، شجاعت آن‌چیزی است که انجامش می‌دهی.» «اتاق» نوشته اما داناهیو(-۱۹۶۹) نویسنده ایرلندی-کانادایی است. کتاب «اتاق» در سال ۲۰۱۰ در لیست نهایی نامزدهای دریافت جایزه بوکر قرار داشت. در سال ۲۰۱۵، فیلمی با همین عنوان، با اقتباس از این کتاب ساخته شد که نامزد دریافت ۴ جایزه اسکار و برنده دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگر زن شد. برای جک پنج ساله، اتاق تمام دنیاست. او در همان اتاق به دنیا آمده و بزرگ شده است؛ اتاق جایی است که او با مادرش زندگی می‌کند و آنجا با یکدیگر خواندن و نوشتن یاد می‌گیرند و می‌خورند و می‌خوابند و بازی می‌کنند. هر شب ماما او را در کمد لباس‌ها محکم می‌بندد تا بخوابد، چون نیک پیره قرار است که بیاید و او باید قبل از آمدنش خواب باشد. جک اتاق را خانه و تمام دنیای واقعی خود می‌داند، داستان اما برای مادر جک متفاوت است. برای مادرش اتاق یک زندان است که نیک هفت سال پیش، زمانی که او تنها ۱۹ ساله بود، ماما را در آن گروگان گرفت و دیگر اجازه خروج از آن را به او نداد. ماما از سر عشق برای فرزندش اتاق را سرشار از زندگی کرده است اما او می‌داند که این وضعیت رضایت‌بخش نیست. زمانی که خبردار می‌شود نیک به دردسر افتاده و ممکن است بخواهد جان آن دو را بگیرد، به فکر فرار می‌افتد. اما برای این فرار نخست لازم است تا به جک بفهماند که دنیایی ورای اتاق نیز در جریان است...

بخشی از کتاب:

مثلا یه آزمایشی بود که روی بچه میمون‌ها کرده بودن، یه دانشمند اونها رو از ماماهاشون جدا کرده بود و هر کدوم‌شون رو تنها توی یه قفس گذاشته بود... می‌دونی چی شد؟ هیچ کدوم‌شون درست رشد نکرده بودن.» «چرا بزرگ نشدن؟» «چرا، بزرگتر شدن، ولی عجیب غریب شده بودن، چون کسی بغل‌شون نکرده بود.»

 

نویسنده با مهارت بسیار بالایی به کوچکترین حالات و‌ رفتار این مادر و فرزند توجه نشون داده .همچنین کشش فوق العاده داستان جذابیت اون رو‌چند برابر میکنه، وقتی آن را مطالعه می کنید متوجه گذر زمان نمی شید.مطمئنم در طول مطالعه حتما با این مادر و فرزند هم ذات پنداری خواهید کرد.

بخشی از کتاب:

فکر کنم زمان، مثل کَره باشه، یعنی باید خیلی نازک توی تمام دنیا، یعنی توی جاده‌ها و خونه‌ها و زمین‌های بازی و فروشگاه‌ها پخش بشه، و واسه همین یه لایهٔ کوچیک از زمان به هر جا می‌رسه و بعد همه باید عجله کنن تا به جای بعدی برسن.

 

نویسنده کتاب رو از زبون پسر بچه پنج ساله روایت کرده که ریسکه چون باید همه داستان توسط اون گفته بشه اما طبیعی هم به نظر بیاد که خیلی خوب توی این کار موفق شده و حتی جاهایی که جک کلمات قلنبه سلنبه رو تکرار میکنه برای خواننده باور پذیره، شاید بخاطر تمرین طوطی بازی قبلش! کتاب زمینه روانشناسی داره اما اصلا در این زمینه اغراق طوطی واری وجود نداره و به نظر میاد که نویسنده خودش، آدم مطلع و صاحب نظری باشه... خوندنش رو به همه مادرهایی که بچه های کوچولو دارند توصیه میکنم چون  دارای نکات ریز و آموزنده اس و بخصوص شاید بتونه به مادران شاغل، اهمیت نقش مادرانه خودشون و حضورشون رو در کنار بچه های کوچولو شون، به خوبی نشون بده و این باور رو در اون ها پر رنگ کنه که هیچکس برای بچه مادر نمیشه، همون طور که توی کتاب هم توانایی های جک با دختر داییش قابل مقایسه نیست! نویسنده خودش اینو باور داره و به خوبی هم منتقل کرده.

 

بخشی از کتاب:

پشت پنجره یه سیارهٔ دیگه‌ست، ماشین‌های بیشتری نشون می‌ده، مثلا سبز و سفید و قرمز و یه جای سنگی و چیزهایی که دارن راه می‌رن و انگار آدم هستن. «اونها چه قدر کوچولوئن، مثل پریا می‌مونن.» ماما می‌گه: «نه، این خاطر اینه که اونها دور ان.» «اونها واقعی واقعی ان؟» «عین من و تو.» سعی می‌کنم باورش کنم، ولی کار سختیه. یه زن دیگه هم هست که واقعی نیست، از اینجا می‌فهمم که چون رنگش طوسیه، اون یه مجسمه‌ست و کاملا برهنه.

شاید اتاق کوچیکی که ماها، خودمون رو تو اون حبس کردیم، ب به ما حس امنیت بیشتری میده، اما باید برای فرار از دخمه تنگ درونمون همه شجاعت مون رو جمع کنیم و همه ی خطرها رو به جان بخریم تا دنیا رو با همه اتفاقات عجیب و غریبش، حتی با حس ناامنی و تنهایی تجربه کنیم. البته کتاب خیلی حرفا برای گفتن داره...

 

بخشی از کتاب:

آدم‌ها چشم‌های بزرگی دارن، صورت‌های مختلفی دارن، بعضی‌ها با سیبیل و بعضی‌ها با جواهرای آویزون و بعضی‌ها هم با چیزای نقاشی شده. یواش به ماما می‌گم: «هیچ بچه‌ای نیست.» «چی؟» «بچه‌ها کجان؟» «فکر نکنم بچه‌ای باشه.» «تو گفته بودی چند میلیون تا بچه این بیرونه.» ماما می‌گه: «این کلینیک فقط یه قسمت کوچیک از کل دنیائه.

-----

نورین با غذاهامون چی کار می‌کنه؟» «می‌ریزه‌تشون دور.» «این که اسرافه.» «آره، ولی باید برن تو سطل زباله چون... چون کثیف ان.» من به غذاهای رنگ و وارنگ توی بشقاب‌های آبی نگاه می‌کنم. «این‌ها که کثیف نیستن.» «نه راستش، ولی اینجا هیشکی دیگه بعد از این که این غذاها اومده‌ان توی بشقاب‌های ما، اونها رو نمی‌خواد. نگرانش نباش.» ماما همه‌اش همین رو می‌گه، ولی من بلد نیستم چه طوری نگران نباشم.
-----
در صدا می‌ده، یه پرستار دیگه‌ست، با همون یونیفرم ولی یه صورت دیگه. اون می‌گه ما باید ماسک‌هامون رو بذاریم روی صورت‌مون، چون یه ملاقاتی داریم. من تا حالا هیچ وقت ملاقاتی نداشته‌ام، نمی‌دونم چه طوریه. یه نفر می‌آد تو می‌دوئه طرف ماما، من با مشتم می‌پرم ولی ماما داره می‌خنده و بعد همون موقع گریه می‌کنه، این باید غم و شادی باشه.

 

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”